اسلام و اهل قلم

 

دوست و هم ولایتی عزیز، گل مراد مرادی  که  دانش گاه را با درجه ی دکترای علوم سیاسی  در دانش گاه هایدلبرگ، از معتبرترین دانش گاه های آلمان به پایان رسانیده و تسلط اش بر زبان آلمانی به مراتب  بیش تر است تا بر زبان فارسی،  و می تواند با توان و برد بیش تری در باره ی مسائل ایران و کوردستان به زبان آلمانی  و برای آلمانی زبان ها قلم زند، چون هم و غم اش، ایران و ملیت های تحت ستم دوگانه و شاید هم چندگانه ی ایران، به ویژه خلق کورد است  و مخاطبان اش از همه ی ملیت های ایران،  به زبان فارسی می نویسد. وی کتابی در دست تهییه دارد در باره ی اسلام،  با محوریت قرآن و  نهج  الفصاحه که بخش هایی از  آن را هم کم و بیش در سایت ها انتشار داده؛ به گونه ای جدی از من  درخواست نمود تا دیدگاه های خود را  در چه گونه گی تدوین  این کتاب و آماج های نوشته ای از این دست،  برای اش  بنویسم و دریغ ام آمد که این نوشته یک نامه ی خصوصی باشد. به ویژه آن که خود در کتاب "پاروزنی در توفان"، در باره ی قران، اسلام و شماری از آوازه گران اسلامی معاصر، از جمله دکتر علی شریعتی، سید محمود طالقانی و مرتضا مطهری به کوتاهی مطالبی نگاشته ام.   

چشم انداز دکتر مرادی برای نوشتن این کتاب، پی روی از سبک متین "بیست و سه سال"،  نوشته ی مشترک استاد علی دشتی و استاد علی نقی منزوی است که با بینشی احترام آمیز، رسالت پیامبری  محمد و آسمانی بودن قران را در زمان شاه به چالش کشیده اند. اما این دو استاد بزرگوار، که به جرم نوشتن این کتاب، ناخواسته زندان و اسارت جمهوری اسلامی را بر دوش کشیدند؛ در این نوشته ی تاریخی و ماندگار خود،  از  "اسلام در ایران"، " اکادمیسین پتروشفسکی"، یا "اسلام شناسی"  "گولد تسهیر"، استاد دانش گاه آمریکائی بیروت، که هر دو  سال ها پیش از انتشار این کتاب نوشته شده، و یکی پیش از بیست و سه سال  و دیگری پس از انتشار بیست و سه سال، به زبان فارسی انتشار یافته، چندان  فراتر نرفته اند. اما در طی چهار دهه پس از انتشار این کتاب،  ده ها اثر برجسته ی دانش گاهی و غیر دانش گاهی از جانب ایرانیان برون مرزی  انتشار یافته، که از میان آن ها، دو اثر را نمی توان  نادیده گرفت. "یک هزار و چهارصد سال" از دکتر شجاع الدین شفا و دیگری " نه گفته ها در تاریخ اسلام" از سیامک ستوده!

دکتر شجاع الدین شفا، معاون فرهنگی دربار شاهنشاهی، مترجم و گرد آورنده ی ده ها اثر، از شاعران، نویسنده گان و ایران شناسان اروپائی و  نیز نویسنده ی دو کتاب به نام  محمدرضاشاه، تحت عنوان  "ماموریت برای وطنم" و "انقلاب سفید"، با نوشتن کتاب "یک هزار و چهار صد سال"، به پی روی از سبک روشن گران سده ی هیجده ی فرانسه و بهره مندی از آثار آنان،  به نقد دین و اسلام پرداخته،  اثری پر ارزش و در خور توجه به یادگار گذاشته، اگر چه این اثر می توانست در زمان شاه،  و در ایران شاهنشاهی هم نوشته شود و در تیراژ گسترده انتشار یابد. سیامک ستوده، مبارز انقلابی، از "سوسیالیست های مسلمان"، زندانی سیاسی زمان شاه و عضو پیشین حزب کمونیست کارگری، با کتاب دو جلدی خود، تحت عنوان " نه گفته ها در تاریخ اسلام"، در پرتو شناخت از قرآن و تاریخ صدر اسلام، با رازگشائی مستند در بیان ناگفته ها در باره ی محمد و غزوات وی، فصل تازه ای از اسلام شناسی  و سیره نویسی  را بر قلم جاری ساخته، که در  سیره های تا کنونی،  مانند و هم تائی  در زبان فارسی ندارد. شایان  توجه است که هم دکتر شفا و هم سیامک ستوده، یکی در کتاب " کورش و محمد" و دیگری در کتاب "کورش، چنگیز، محمد"،  از دو زاویه به مقایسه ی کورش و محمد پرداخته اند.       

اگر در گذشته ای نه چندان دور، پدیده ی اسلام برای اهل قلم و روشن فکران ایرانی، در کشوری با محوریت اسلام شیعی، پدیده ی خرافات توده ای و غلوهای باور نکردنی،  آخوندساخته  و عزاداری های پایان ناپذیر و خودزنی ها و توسرزدنی ها برای  سری رحلت هائی بود که تقویم شاهنشاهی را پر می ساخت، یا امام زاده سازی و امام زاده پرستی و زیارت اهل قبور و اعجازهای دروغین شیاطین عوام فریب، این پدیده  برای ما آوازه گران کمونیست  و نیروهای سوسیالیستی، امری روبنائی  به شمار می رفت در شمار دیگر روبناها در جامعه ی طبقاتی، که در پرتو انقلاب سوسیالیستی و استقرار یک نظام سوسیالیستی، با جدائی کامل دین از دولت، و در  پرتو برخورد آزادانه ی علمی به پدیده های ماورای طبیعی، در هم می  ریخت و به تدریج از صحنه اجتماعی محو می شد؛  امروزه به گونه ای دیگر است.  زیرا هر چند که در کشور ما انقلاب سوسیالیستی روی نداده،  تا این پدیده،  در پرتو آن به  آزمایش در آید، اما در آن کشورهائی هم که انقلاب سوسیالیستی یا شبه سوسیالیستی،  آن هم در کشورهای مسیحی اروپای خاوری و یا مستعمرات مسلمان روسیه تزاری  در آسیای میانه، که به استثنای لهستان چندان مذهبی نبوده اند، روی داده است، ویروس دین و خرافات دینی،  سرسختانه پای داری نموده،  با فروکش نمودن تب انقلاب،  بار دیگر سر برآورده، در پرتو پشتیبانی  دو جانبه ی متولیان دین و دولت و حتا تا حدودی روسیه که بیش ترین مبارزه با کلیسای ارتدکس انجام گرفته، به فراز تازه تری رسیده و خود در کنار دولت های طبقاتی به آماج تازه ای  مبدل شده  که  می باید علیه آن قیام نمود و به هم راه قدرت حاکم از اریکه قدرت به زیر کشید تا بتوان با عوارض آن درافتاد. در جمهوری های آسیائی شوروی پیشین هم، که توده ی مردم هم چنان زیرچکمه ی  دیکتاتورهای پیشین و کادرهای بازمانده از رژیم های گذشته دست و پا می زنند، بروز و پدید آمدن جنبش های اسلامی، تحت عنوان نوزائی اسلام، یا سازمان های تروریستی که خواهان برقراری حکومت اسلامی هستند، درنده خوتر از دیکتاتورهای حاکم، به سپری دفاعی مبدل شده اند تا توده ها از بیم قدرت یابی ان ها به دیکتاتوری حاکم تن در دهند!

در انقلاب بزرگ فرانسه در پایان سده هیجدهم، در پرتو چند دهه جنبش پرشور روشن گری و چهره هایی چون ولتر و مولیر و ...، انقلابیون طبقه ی سه یا  بورژوازی نوخاسته، علیه دو طبقه ی اشرافیت فئودالی به سرکرده گی پادشاه و روحانیون و به قصد پائین کشیدن هر دو طبقه از اریکه ی قدرت به میدان آمدند. اما  در ایران ما در  سال پنجاه و هفت که دامنه ی مبارزه ی طبقاتی کارگران و لایه های میانی جامعه و مشارکت توده ای در انقلاب  به مراتب گسترده تر بود از  فرانسه ی پایان سده ی هیجده، یا روسیه ی آغاز سده ی نوزده، به سبب ناتوانی دو طبقه ی اصلی، یعنی بورژوازی و پرولتاریا، جهان شاهد اتحاد طبقات متخاصم  شد زیر شعار " همه با هم" خمینی در صدر روحانیت،  برای پائین کشیدن شاه و نظام پادشاهی،  و در پرتو پائین کشیدن شاه و مبارزه ی شعاری با آمریکا، قدرت یابی خمینی و روحانیت پی رو او!

بی گمان خطای بزرگ همه ی پیش تازان و پیش آهنگان انقلاب ایران، از حزب توده و جبهه ی ملی دهه ی سی، تا چریک های فدائی خلق دهه ی پنجاه  و شصت، و  دیگر جریان های بزرگ و کوچک، در طی سی و هفت سال پادشاهی محمد رضا و نخستین دهه ی  روی کار آمدن جمهوری اسلامی این بود که به استثنای دوران کوتاه ملی شدن صنعت نفت و افشای آیت اله کاشانی به عنوان مهره سرسپرده ی دربار و بریتانیا، به نقش مخرب و ضد انقلابی روحانیت و بنیادگرائی اسلامی اهمیت چندانی ندادند و با توجیه طبقاتی بودن روحانیت و این که بخشی از روحانیت می تواند در کنار خلق باشد،  به وحدت ایدئولوژیکی و اعتقادی مجموعه ی روحانیت و انگل صفتی آنان،  به عنوان یک قشر خطرناک با منافع طبقاتی ویژه بی توجه ماندند.

هیچ یک از جریان های سیاسی از وابسته گی تاریخی آیت اله ها به انگلیس  و هم کاری بخش بزرگی از آنان با شاه و دربار، یا  کینه توزی بخش اقلیت مخالف شاه، نسبت به مظاهر تمدن بشری و نقش زنان در فعالیت های اجتماعی، افشاگری جدی و مداوم نمی نمودند و با نادیده انگاشتن این مهم،  نتوانستند هم چون پیش آهنگان انقلاب ژوئیه ی فرانسه، یا  انقلاب اکتوبر روسیه، مبارزه با ارتجاع دینی و روحانیت را به عنوان دشمن طبقاتی کارگران و زحمت کشان، با مبارزه  علیه شاه،  دربار و امپریالیسم آمریکا، به شعار توده ای مبدل سازند یا مبدل سازیم! حتا جریانی از سازمان مجاهدین خلق که در اوج مبارزه چریکی، ایدئولوژی یا باورهای مذهبی را از مشی سازمانی کنار گذاشتند و برای تحقق بخشیدن بدان، در درون خود دست به تصفیه های خونین زدند، در بیانیه ی انتشاراتی "اعلام موضع ایدئولوژیک" در سال پنجاه و چهار، مهدی بازرگان و نهضت آزادی  را به سبب مرزبندی با مشی چریکی و جنگ مسلحانه  مورد انتقاد شدید قرار دادند، اما از خمینی تمجید نمودند و روحانیت مبارز را مخاطب ساختند. یا پس از انقلاب سال پنجاه و هفت و به قدرت خزیدن روحانیت، رهبران حزب رنجبران دم از شیعه ی سرخ می زدند و رهبران حزب توده ایران، در نقش آیت اله ها و حجت ال اسلام های مارکسیست، به هر بهانه ای به تمجید از اسلام و انقلابی گری آیت اله ها و حجت ال اسلام های خون آشام  می پرداختند و از مونیسم بودن اسلام و مارکسیست دم می زدند. سازمان فدائیان خلق(اکثریت) هم که به پی روی از حزب توده، اما دو آتشه تر از حزب توده، به پشتیبانی از جمهوری اسلامی قیام نمود، تا ستایش از نماز جمعه تهران و قم پیش تاخت. به این اعتبار، شکست انقلاب پنجاه و هفت، ورای  شکست طبقه ی کارگر، شکست بورژوازی صنعتی، که طعمه روحانیت شد، شکست لایه های میانی جامعه و خرده بورژوازی مدرن، شکست ایدئولوژیکی  پیش گامان انقلاب و احزاب چپ و لیبرالی هم محسوب می شود که خواسته و ناخواسته به هژمونی روحانیت تن در دادند.

با شکست انقلاب سال پنجاه و هفت ایران و گریز بخشی از طبقه ی کارگر  در کنار طبقات سازش کار، از جبهه ی نبرد طبقاتی،  به جبهه ی سازش طبقاتی در پرتو باورهای دینی و دیانت اسلامی، و هم شکست جنبش ناسیونالیست های چپ  در  دیگر کشورهای مسلمان،   و نیز  با توجه به زوال  اردوگاه سوسیالیستی در اروپا،  و روی گردانی کم و بیش شمار هر چه بیش تری از کارگران و زحمت کشان جهان،  از شعارهای انقلابی و  آرمان های سوسیالیستی، که در کشورهای اروپائی، روی کرد به شوینیسم و احزاب شبه فاشیستی را در پی داشت، در کشورهای اسلامی بحران زده، در نبود ایدئولوژی پیش رو، به پی روی و یا رقابت با ملاهای حاکم بر ایران، میدانی باز شد برای اوج گیری جنبش ارتجاعی اسلام بنیادگر، آن چنان که پدیده ی اسلام گرائی  به لویتان دیگری  مبدل شده، که فراتر از کشورهای اسلامی، با عملیات وحشیانه ی تروریستی که زیر نام جهاد در کشورهای اروپائی، آفریقائی و امریکا  انجام می گیرد،  جهانی را به تکاپو واداشته است.

پاسخ این که چرا جنبش اسلامی  در جهان گُر گرفت؟  چندان دشواری نیست. خیزش این جنبش در اوج جنگ سرد، خواسته ی جهان سرمایه داری و در صدر آن ایالات متحده ی امریکا بود برای مقابله با اتحاد شوروی پیشین،  و جلوگیری از گسترش سوسیالیسم در حلقه های ضعیف جهان سرمایه داری و کشورهای اسلامی!  به این اعتبار، در ریشه یابی قضیه، اوج گیری بنیادگرائی اسلامی را  باید ناشی از پنج دهه اتحاد شوم ضد سوسیالیستی،  امپریالیسم  جهانی به سرکرده گی امپریالیسم آمریکا،  با احزاب رنگارنگ بنیادگرائی اسلامی دانست. نمونه ی بارز و برجسته ی این هم کاری در پشتیبانی همه جانبه ی آمریکا  و دولت های دست نشانده اش از احزاب اسلامی و جنگ سالاران  افغانی به نمایش در آمد، که دولت و حزب دموکراتیک خلق افغانستان و ارتش این کشور را پس از خروج نیروهای نظامی اتحاد شوروی پیشین از پای درآوردند و افغانستان را برای چند دهه به روز سیاه نشاندند! یا با اشغال نظامی عراق و سرنگونی رژیم صدام، توسط بریتانیا و آمریکا، شرایط را برای قدرت  یابی شیعیان،  و  گسترش نفوذ جمهوری اسلامی  در منطقه و تداوم جنگ تروریستی شیعه و سنی در این کشور  و جنگ داخلی در سوریه و ظهور داعش و نصره فراهم آوردند. 

در اوج جنگ داخلی افغانستان که نیروهای مخالف از پاکستان هدایت می شدند، سازمان سیا  با گردآوری جهادگران عرب از همه ی کشورهای عربی در پیوند با مهره ی سرسپرده ی خود "اسامه بن لادن"، که پس از دو دهه برای ارباب دم درآورد، با  سازمان دادن  و آموزش نظامی و تروریستی هواداران او،  سازمان  "ال قاعده" را بینان گذاشت و چند سالی دیرتر، با هزینه عربستان و دیگر شیخ نشین های حوزه ی خلیج فارس،  با  آموزش داوطلبان مزدوری از پشتون های  پاکستانی، "طالبان" را ساختند و  در کنار ال قاعده،  مامور برپائی یک حکومت ناب اسلامی  در افغانستان نمودند  تا به حضور جنگ سالاران و هم پیمانان پیشین اش که راه به جائی نبرده بودند، پایان دهد. سیاستی که در افغانستان به  گونه ای به  گل نشست، تا اشغال نظامی ان را در پی داشته باشد و این هنوز از طالع سحر است و باش تا صبح دولت اش بدمد و میوه آتی اش چه باشد.

در پرتو پشتیبانی لجستیکی و آموزش های تروریستی سازمان سیا و دلارهای نفتی عربستان و قطر، غول ارتجاع اسلامی از  الجزایر تا پاکستان از شیشه خارج شده  و بازگرداندن غول  به شیشه، کار نه چندان آسانی خواهد بود. به این اعتبار کار ما هم در ایران دشوارتر و قدرت مانور ما هم  محدودتر،  زیرا توده های تحت ستم میهن ما، از کارگران و زحمت کشان تا کارفرمایان کوچک و بزرگ و لایه های مرفه و نیمه مرفه،  از بیم عروج ارتجاع خشن تر و هارتری از گونه ی ال قاعده، داعش و طالبان، که منطقه را به وحشت انداخته اند، به دوام حکومت جاافتاده تری از نوع جمهوری اسلامی ایران تن داده اند.  

ما به عنوان شهروندان یک کشور نیمه صنعتی و به میزان درخور توجهی در جهان مدرن امروزی پیش رفته، با تاریخی کهن سال و فرهنگ ملی دیرپای،  تجربه ی زورآزمائی با جمهوری اسلامی را داریم و اسلام سیاسی شیعی را،  تجربه ی پدیده ی  حکومت اسلامی در پرتو انقلابی شکست خورده، حکومتی در بدو امر متکی به توده های متوهم، با  بار ایدئولوژی فقاهتی، و دیرتر، حکومتی سرکوب گر متکی به خشونت  تمام عیار نظامی ــ پلیسی، با ماشین تبلیغاتی گوبلزی و آوازه گری شبانه روزی، برای وارونه جلوه دادن حقایق و ترویج بی حقوقی شهروندان و امت نامیدن انان در برابر امام، امتی که گوسفند است و امامی که چوپان،  با جعلیات آخوندی و انتساب این جعلیات، به وحی خداوندی و رسول او، خدای موهومی که آفریده ی جهل و بی خردی بشر بدوی است، برای خودفریبی  و تداوم خودفریبی و نادانی! و وحی ای که پایه و اساس ندارد.

دین بنیادهای چند هزار ساله دارد و گونه ای از دین به نام اسلام،  و گونه ای از اسلام به نام شیعه، در بدو امر، تنها و تنها در پرتو شمشیر در کشور ما رواج یافته، تا باورهای قلبی و پذیرش اعتقادی در پرتو کار ترویجی مروجان و یا آموزشی به گونه ای که امروزه رایج است. یک بار به سبب زوال تاریخی فرمان روائی ساسانیان، عرب های پا برهنه ای که به فرمان عمر، از مکه و مدینه رهسپار کشور ما شدند، توانستند فلات ایران را به اشغال خود در آورند و پس از اشغال، طی چند دهه باج خواهی، توده ها را  زیر بار جزیه های سنگین به مسلمانی وادارند  و دگربار، به سب نبود حکومت مرکزی،  با یورش قزل باشان تحت فرمان شاه اسماعیل، به ناچار از سنی گری روی برتافته، روایت صوفی گری و شیعی گری را بپذیرند. از این روی چهارده سده پس از تحمیل اسلام  و پنج سده پس از تحمیل شیعی گری، و چهار دهه پس از برقراری جمهوری اسلامی، اسلام  و باورهای مذهبی در کشور ما، کارکرد اجتماعی دارد. اسلام شیعی در طی پنج سده ی گذشته، در پرتو هم کاری و اتحاد دو جانبه ی حکومت های وقت و روحانیت شیعه، پیش از برقراری جمهوری اسلامی، آن چنان  جای خود را در نظم اجتماعی و قوانین کشور باز نموده بود که سرنوشت شهروندان را از تولد تا مرگ رقم می زند و به ویژه با القای باورهای مذهبی بر بزرگ سالان، نسل در پی نسل، در تربیت مذهبی کودکان و نوجوانان ایفای نقش داشته است. روحانیون به عنوان متولیان دین همه جا حضور دارند و به عنوان خادمان دین، زنده گی انگلی و باج خوری خود را طی سده ها جا انداخته، به صورت قشر ممتازه ای در آمده و حافظ خرافات، جعلیات،  دروغ و تباهی شده اند.   

از این روی اسلام امروز تنها قران و نهج الفصاحه، یا نهج البلاغه  نیست که با نقد آن ها، به عنوان پایه ایدئولوژیکی دین، بتوان دست روحانیت را از جیب توده ها و دامن توده ها کوتاه نمود. اگر چه  برخورد ایدئولوژیکی با دین و اسلام، ایدئولوگ ها و قلم زنان اسلامی و مسلمان،  یک ضرورت است و باید با مستندات تاریخی و برخورد علمی،  پته ی آن ها را زد و با سیاست مماشات طلبی گذشته مرزبندی نمود  و  بنیادهای مذهبی و دینی را از وجود خدا و پیامبر، تا یاوه گوئی های آخوندی در امام و امامت سازی به نقد کشید.

اسلام بار توده ای دارد و باورهای دینی سرشت توده های میلیونی مسلمانان را رقم می زند و در عین حال این توده های متوهم و متدین در ایران و کشورهای اسلامی را، لشکر انبوهی  از روحانیون  و مبلغان اسلامی که هم از کیسه ی توده ها می خورند و هم  از بودجه ی دولتی و هم از  اموال وقفی، بی وقفه  بمباران ایدئولوژیکی می نماید  و با آوازه گری به  تحمیق آنان می پردازند زیرا بقای خود و حفظ بیضه ی اسلام را در تحمیق و فریب  توده ها می دانند.  اسلام امروز، در عین حال هم متکی است به جنبش نوخاسته ای  که از  پترو دلار تغذیه می کند  و این پترو دلارهای بادآورده است که هزینه سازمان های تروریستی، جنبش ها و احزاب بنیادگرای اسلامی و بودجه ی تبلیغات اسلامی در پنج قاره ی جهان  و جنگ شیعه و سنی در منطقه را تامین می کند.

اگر در پنجاه سال پیش از این، ملک فیصل پادشاه سعودی توانست  با تکیه بر پترو دلارهای بادآورده،  خود را تنها متولی اسلام جا بزند؛  با ظهور جمهوری اسلامی، متولی دیگری به نام  خمینی و پس از مرگ خمینی  به نام خامنه ای،  در سمت ولی فقیه و فرمان روای اصلی ایران برای اسلام شیعی و در رقابت با اسلام اهل تسنن وهابی  قدم به میدان نهاده است.

متولیان هر دو جناح اسلامی با پرداخت وجوه کلان، در کشورهای فقیر آفریقائی، در رقابت با یک دیگر و مسیون های مسیحی دست اندر کار ترویج اسلام شیعی و یا سنی، بنای مساجد  و خریداری چهره ها و تربیت امام  برای اداره ی مساجد خود ساخته و تازه مسلمانان هستند تا سیاست خود را پیش ببرند. هر دو رقیب به نوبه ی خود، با هزینه های گزاف جنبش های تروریستی ویژه ای را در کشورهای اسلامی، به ویژه در منطقه ی پرآشوب خاورمیانه  پوشش می دهند و در تربیت کادرها، سازماندهی و تامین مالی  آنان نقش بارزی دارند. اما اگر جمهوری اسلامی با سازمان تروریستی حزب اله در لبنان شناخته شده است، در جهان کسی متعرض عربستان یا قطر نمی شود که سوای تغذیه و تامین مالی ال قاعده و طالبان افغانستان، چرا و چه گونه داعش و نصره را در عراق و سوریه  تجهیز نظامی و تامین مالی می کنند و چه گونه تروریست های وابسته به این جریان ها، فراتر از مرزهای درونی،  جهانی را تروریزه ساخته اند.

ما در ایران با یک دولت تروریستی شناخته شده رو در رو هستیم، با دست گاه حکومتی ولایت فقیه، که سوای دست گاه های نظامی، انتظامی و پلیسی ــ تروریستی و نیروی میلیونی بسیجی و هزاران تروریست سفید پوشی که روزانه  در خیابان ها و کوچه و بازار تهران و شهرستان ها در گردش اند. در رسانه های این رژیم،  سخن از  آمار چهارصد هزاری  عمامه به سر آخوند و طلبه ی، عرب بدوی پوش می رود، که به اعتبار قدرت حکومتی،  با حضور خود،  جامعه را پلیسی تر ساخته اند. زیرا در شهرها، محله به محله و در روستاها، روستا به روستا را تحت پوشش تبلیغاتی قرار داده، لقمه ی دهان مردم را هم می شمارند و هر تازه واردی به محله و روستا را بازجوئی می کنند و به پای منبر خود می کشانند. از این روی در شرایط کنونی، مشکل تر از برخورد با قران و محمد، مشکل برخورد مبارزاتی با یک حکومت پلیسی در میان است، که از خشونت دولتی و  بی حقوقی همه گانی، به ویژه بی حقوقی زن در خانواده و اجتماع،  و سیاست زن ستیزی در اسلام، ترویج نظام چند همسری، ترویج فحشای اسلامی  تحت عنوان صیغه، و ... ایدئولوژی ساخته، حجاب اجباری را چون پتکی بر سر زنان و دختران فروده آورده  و با اندوه فراوان،  انبوهی از زنان با نادانی و بی خردی خود، در کنار مردان سنتی و بازاریان مذهبی،  بر این بی حقوقی  و تبعیض جنسی و فرودستی زن مهر تاکید زده، دو آتشه تر از مردان و دولت مردان حکومت اسلامی، مدافع حجاب و بی حقوقی زن شده اند.

بی حقوقی و ایدئولوژی شدن بی حقوقی زن اگر چه در جمهوری اسلامی رسمیت یافته، اما ریشه در حضور هزار ساله ی اسلام در جامعه ی ما و در کشور ما دارد. برای نمونه  یپیش از روی کار آمدن جمهوری اسلامی، از مجلس سوم شورای ملی دوران مشروطیت، که قانون مدنی دست پخت آخوند مدرس به تصویب رسید، نزدیک به یک سده است که این قانون نظام حقوقی ارث، ازدواج و طلاق  به روایت شیعه را در کشور ما  رقم می زند و نابرابری حقوقی زن و مرد را در طلاق و ازدواج یا دریافت سهم وراث  از ارثیه  نهادینه  ساخته است. آن چنان نهادینه ای که امروزه  هم با وجود مخالفت های همه جانبه با سیاست زن ستیزی و تبعیض جنسی و ناعادلانه بودن قوانین ارث جمهوری اسلامی، هنگامی که پای منافع مادی به میان می آید؛  در درون  خانواده های مخالف رژیم هم،  پدران در برابر مادران  و برادران در برابر خواهران، خود مدافع تداوم تبعیض خانواده گی می شوند  و برای دریافت سهم بیش تری از ارث، بر تضییق حقوق مادر به عنوان همسر پدر، یا خواهر نسبت به  برادر  و یا  محرومیت نوه های  پدر یا  مادر از دست داده،  از ارث پدر بزرگ یا مادر بزرگ،  مهر تائید می زنند!  

 پرسش اساسی این است که از کجا باید آغاز کرد از نقد سیاست به دین پرداخت و یا از نقد دین به سیاست رسید! و اگر نقد دین مقدم است در کجای جهان ایستاده ایم! و برای بازسازی جامعه ی سلام زده از کجا باید آغازکرد؟ پرسشی که با شکست انقلاب سال پنجاه و هفت  و سر بر آوردن  جمهوری اسلامی از انقلاب،  به گونه ای نه چندان جدی، از جانب شماری از روشن فکران جامعه مطرح شد، تا فعالان سیاسی و سازمان های سیاسی، که در چهار دهه ی گذشته! در نوک پیکان مبارزات سیاسی بوده اند. پرسشی که امروزه  بازتاب بیش تری یافته  و همه گانی تر  شده است. آیآ جامعه ی ما آن چنان عقب مانده  و اسیر دین و خرافات دینی است که ما در مرحله ی رنسانس و نوزائی هنری قرار داریم  و وظیفه ی ما در گام  نخست و مقدم بر هر چیز، خرافات زدائی از دین و باورهای دینی، در پوشش هنری و ذوق ادبی  است، که در سده های  چهاردهم و پانزدهم میلادی در اروپای تحت سلطه ی کلیسا روی داد، یعنی همان کاری که  شماری از نواندیشان دینی، از سرکوب گران،  آوازه گران و قلم به مزدان دیروزی حکومت اسلامی، که  چندان هم نواندیش نیستند، انجام می دهند و زنده ماندن هزار ساله ی مهدی یا اسلامی بودن ولایت فقیه را در برابر پرسش قرار می دهند.  و یا این که در مرحله ی روشن گری پایان سده ی هیجده و سده ی نوزده ی اروپا هستیم! و وظیفه ی روشن گری تصفیه حساب جدی و همه جانبه با بنیادهای دینی و اربابان دین!  

آنان که بر نوزائی تاکید می ورزند،  برای خود استدلالی دارند، که جامعه ی ایرانی مدرنیت زمان شاه را هضم نکرد و با شورش خود علیه شاه و مدرنیت  وارداتی، راه بازگشت به اسلام را پیش گرفت و به روحانیت محوریت بخشید و گر نه دلیلی ندارد که ملتی به این آسانی به حکومتی این سم  خشن و با بنیادهای مذهبی  تن در دهد. آنانی هم که به روشن گری باور دارند، با تحلیل طبقاتی از نیروهای شرکت کننده در انقلاب سال پنجاه و هفت، به مساله ی اصلاحات ارضی شاه می پردازند که انبوهی از دهقانان را تخته قاپو و روانه ی شهرها ساخت و به حضور پررنگ این روستائیان تخته قاپو  رانده از روستا و مانده در حاشیه ی شهرهای بزرگ در انقلاب تاکید دارند، که با بینش مذهبی خود، سکوی پرتاب روحانیت شدند و این بخش از نیروها نمی تواند نماد تمام جامعه ی ما باشد. از این روی نمی توان نفوذ امپریالیسم آمریکا پس از کودتای سال سی و دو که با انبوه مستشاران اش همه چیز را به شاه دیکته می کرد و نقش دیکتاتوری شخص شاه، نابسامانی های اجتماعی، شکاف طبقاتی، تداوم سرکوب و خفقان پلیسی، شکنجه و زندان، فساد و تباهی حاکم  بر دربار  و درباریان  را در برپائی انقلاب نادیده انگاشت  و ادعا نمود که انقلاب شورش کوری  بود علیه مدرنیت!

تاریخ  ادبیات ما، گواهی است بر تداوم  بیش از چهار سده ادبیات پرشور عرفانی، با ده ها چهره ی تابناک و نام آور، ادبیاتی در پالایش دینی،  در نفی خشک مغزی قشریون و متشرعین،  از سهروردی و منصور حلاج،  از قاضی ال قضات همدانی، و ابوسعید ابوالخیر، تا عطار نیشابوری تا  مولانا جلال الدین بلخی، و  شمس الدین محمد حافظ  شیرازی، فردوسی، نظامی و سعدی  و ...، که حضور آنان و نقش آنان در فرهنگ ما، به مراتب کم تر از حضور و نقش چهره های رنسانس در کشورهای اروپائی نبوده است. و اگر پای ادبیات و هنر مدرن هم در میان باشد، بیش از صد سال است که جامعه ی ما چه از کانال ترجمه و چه از کانال خلق آثار هنری از شعر و رومان تا معماری، نقاشی، گرافیک، تاتر و سینما با  پدیده های جهان مدرن آشنائی دارد.

مولانا که خود از مفسرین برجسته ی قرآن است  و از بیم ترور توسط قشریون مذهبی، با حسرت از بلخ گریخت و به قونیه پناه برد، در نقد قشری گری نوشت: "ما ز قرآن مغز را برداشتیم، پوست آن بهر خران بگذاشتیم" یا حافظ که در بیش تر غزل های اش نیشی می زند به محتسب و قشری گری، به عریانی می گوید: "جنگ هفتاد و دو ملت را هم عذر بنه، چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند" یا "واعظان که این جلوه در محراب و منبر می کنند، چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند." یا "ما درس سحر در ره میخانه نهادیم"، یا "آسمان کشتی ارباب هنر می شکند" و...

اما از جانب دیگر نباید پنداشت که باور مذهبی و اعتقاد دینی تنها ناشی از جهل آدمیان است و با آگاهی مومنان بر واقعیت های دینی و دریافت این که بنیادهای دینی پوچ هستند  می توان جامعه را از شر دین و متولیان دین خلاص ساخت. همان گونه که اشاره شد دین کارکرد اجتماعی دارد،  اما سوای کارکرد اجتماعی دین، آئین های دینی و مذهبی آن چنان با زنده گی توده ها  درآمیخته، که به بخشی از زنده گی آنان تبدیل شده است. پنج سده پس از جنبش لوتریسم و کالونیسم در آلمان و سویس و دو سده پس از انقلاب بزرگ فرانسه و پائین کشیدن روحانیت از موضع قدرت، تولد مسیح، مرگ مسیح،  زنده شدن مسیح و پرواز مسیح به آسمان را هنوز هم میلیون ها نفر در کشورهای اروپائی جشن می گیرند تا چه رسد به آمریکای لاتین، بدون این که لحظه ای به این افسانه ها بیندیشند و یا به خود زحمت اندیشیدن بدهند، یا نسبت به باورهای خود تردید کنند، یا از کردار و باروهای خود شرم گین باشند.

شماری از مسلمانان به انجام نمازهای پنج گانه  و روزه ی ماه رمضان، هم چون یک وظیفه ی اداری می نگرند که می بایستی به موقع انجام دهند. شماری  برای کسب ثواب و رضایت خدا،  و شماری برای پاک کردن گناهان شان!  اما شمار زیادی هم  با نماز  روزه  و باورهای مذهبی خود حال می کنند، از آن لذت می برند و برای فرارسیدن ماه رمضان و عید فطر و عید قربان روز شماری می کنند. برای کسانی هم نمازخواندن عادت است. شماری از مسلمانان پس از رسیدن به بینش ماتریالیستی، مدت ها از ترک نماز اکراه دارند و ترک نماز، نشانه ی گسستن آخرین پیوند مذهبی آنان است. مکه رفتن و حاجی شدن برای شماری از مسلمانان آرزوی بزرگی است و برای شماری از بازاریان کسب مرتب اجتماعی و اعتبار بانکی، و برای کسانی  جواز کلاشی و مردم فریبی. شماری افسانه ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل را آن چنان جدی می پندارند که روز قربانی را با کشتن یک حیوان بی زبان جشن می گیرند. زیارت  کربلا،  سامره و  مکه، برای ایرانیان و مشهد برای شیعیان عراقی، پاکستانی، لبنانی و افغانی هم زیارت است و هم تجارت!  در عین حال در پشت همه ی این پدیده ها، چشم و هم چشمی و رقابت را هم نباید فراموش نمود.

جشن های مذهبی چه در یهودیت، چه در مسیحیت، چه در اسلام و دیگر مذاهب جهان به نحوی جا افتاده  و توده ها، آن چنان  با آن ها اُخت شده،اند، که راضی به ترک آن ها  نیستند.  حتا تاسوعا و عاشورا که در کشور ما برای شماری نه چندان اندک تعزیه گردان، قمه زن، زنجیر زن و نوحه خوان،  ناندانی  و منبع درآمد است،  برای کسانی آن چنان لذب بخش که با شوری وصف ناپذیر، پای روضه خوانی ها اشک می ریزند و در دسته ها سینیه می زنند. بدون آن که بیندیشند که با اشک ریزی و سینه زنی به کجا می رسند؟ چه چیزی را نجات می دهند و چه به دست می آورند.اگر چه کسانی هم پیدا می شوند که اندوه و عقده های خود را خالی می کنند.

جمهوری اسلامی در طی هشت سال جنگ با عراق، با نوستالوژی  واقعه ی کربلا و شعار راه قدس از کربلا می گذرد، به امید گشودن راه کربلا و قدس،  صدها هزار تن را به جبهه های جنگ فرستاد و از این میان ده ها هزار نوجوان را به عشق حسین و با شعار یا حسین،  برای مین روبی  میدان های مین گذاری شده قربانی ساخت! و البته مایه امیدواری است که بیشینه ی مسلمانان ایران و جهان، جهاد را به عنوان یک واجب دینی چنان جدی نمی گیرند که بر روی مین بروند و یا با عملیات انتحاری،  خود و دیگران را از میان بردارند و گر نه شمار تروریست های مسلمان، چندین ده هزار برابر می شد.

به گفته ی حافظ متاع کفر و دین بی مشتری نیست.  اگر دنبال تقویت جبهه ی کفر و رهائی توده ها از زیر بار مذهب و خرافات مذهبی هستیم،   باید بدانیم که جنگ مغلوبه است و باید در همه ی جبهه ها، از جبهه ی اجتماعی، تا سیاسی و ایدئولوژی، در سطح ملی، منطقه ای و بین ال مللی  جنگید و متاع بی ارزش دین سالاران را بی ارزش تر ساخت. روشن فکران کشورهای اسلامی، سوای مبارزه در درون کشور، باید شورای امنیت سازمان ملل را برای صدور قطع نامه ای دایر بر رسمیت بخشیدن به حقوق برابر زنان  و مردان در همه ی کشورهای جهان زیر فشار بگذارند.  

مجید دارابیگی

بیست و نهم فروردین ماه ۱۳۹۶، هیجده ی آوریل ۲۰۱۷